تعطیلات این روزها
سلام دختر ناز مامان تعطیلات این ماه رو در خارج از شهر گذروندیم روز اول به ویلای عمو مسعود رفتیم دختر شاد وشنگول من در کنار خانواده بابایی کلاه عمو جون روی سر ستیا مطهره جون داخل حوض بازی می کرد وتو محو تماشای بازی عمه کوشولو اومد نزدیکت تا بغلت کنه عزیزم کمی بزرگتر شدی توروهم میذارم داخل حوض تا بازی کنی و شیطونی های بابایی وعمه جون از دیدن بازی بابایی بامطهره ذوق کرده بودی وهمش می خندیدی وغروب با بابایی به گردش رفتیم ج...
نویسنده :
مامان زهرا
10:50
مسابقه وبلاگی...
سلام من از طرف دوست خوبم مهساجون (مامان نورای ناز و خوشگل) به این مسابقه وبلاگی دعوت شدم و از همین جا ازشون تشکر میکنم و اما این مسابقه به این صورت هست که باید به چند تا سوال جواب بدیم و وقتی این سوالات رو دیدم یاد دفتر عقاید دوران دبیرستان افتادم که بیشتر همکلاسیهام و خودم داشتم (هنوز نگهش داشتم ) و چه کیفی داشت پر کردن این دفتر از درس و مشق جذاب تر بود ولی الان که فکرش رو میکنم دیگه علاقه ای به این چیزا ندارم ولی به احترام مهسا جون به این سوالا جواب میدم 1-بزرگترین ترس زندگیت چیه؟ از دست دادن خانواده ام 2-اگر 24 ساعت نامرئی می شدی چیکار میکردی؟ خیلی جاها هست که دوست داشتم سرک بکشم...
نویسنده :
مامان زهرا
20:33
نه ماهگی دخملی
سلام دوستهای مهربونم من نه ماهه شدم مادرانه هایم: ستیا جونم عکسهای بالا مال روز پدر هستش ومن وبابایی به همراه خانواده من آخر هفته رو به منزل پدربزرگم رفتیم و بعد از ظهر سری به باغهای آلوچه وگیلاس پدر جونم زدیم دختر نازم توی ماهی که گذشت: بلدی چهاردست وپا بری ،البته بیشتر به سینه خیز شبیه دست دسی میکنی و سرت رو با آهنگ می چرخونی یعنی فقط کافیه بگیم نی نای نای تا شروع کنی سرت رو بچرخونی وبخندی و با زبونت صدای نچ نچ نچ نچ رو در می آری و واسه ه...
نویسنده :
مامان زهرا
18:42
پدر عزیزم روزت مبارک
پدر ای وجودم از تو قدرت وتوان گرفته ای که از دم نفسهات هستی من جان گرفته پدر ای که از تو جاری خون زندگی تو رگهام &...
نویسنده :
مامان زهرا
13:09